سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان های کوچک

                                            دویدن

 

عمری در پی محبت دوید و هیچ نیافت.معنای عشق را درست نفهمیده بود.

 

                                 گلدان 

هر روز صبح که سرکار می آمد شاخه گلی با خود می آورد و در گلدان باریک شیشه ای می گذاشت.وقتی او رفت، گلدان را کنار بطری های خالی نوشابه گذاشتند.

                                فروش

تازه به خیابان زده بود که پیدایش کرد، آن را برداشت و راه افتاد.

شاید به درد خواهر کوچکش می خورد.تا عصر در خیابان ها چرخید

روسری را سرکرد و در جمعیت گم شد.

خوشش نمی آمد، اما چاره ای نداشت.

و آدامس فروخت.داشت غروب می شد ولی هنوز جعبه آدامس خالی نشده بود.از وقتی پسرک قد کشیده بود، کمتر می فروخت.باید راهی پیدا می کرد تا فروشش را بیشتر کند.به یاد چیزی افتاد که صبح پیدا کرده بود.